درود
بهار آمد، شلمچه بودم. روبروی گنبد و بارویی که روی آن نوشته بود اینجا مسجد نیست، اما جایگاه قربانی شدن انسانهایی است که برای دفاع از کشورشان اینجا به خاک و خون کشیده شده اند. تانکها روی بدنشان همانند اسبها راه رفته اند و استواریشان در حقانیت و مقاومتشان تاریخ را به حیرت آورده است.
آنجا جز بارش بهاری چاره ای نداشتم و تنها برای آمدن تو دعا کردم و برای تندرستی همه مردم این گیتی خاکی که به شادی و به دور از هر گونه جنگ و آتشی زندگی را سپری کنند.
ما خوب و خوشیم، مهربان حال شما
فرخنده خجسته سال نو، سال شما
این را همه از سر تعارف گفتیم
دلتنگ توأیم و دل به دنبال شما
سلام پیشوای مهربانی که چشمها دیدارت را به راه می نگرند و گوشها صدایت را نجوا می کنند.
بهار آمد با همه وسعتش، با همه نبودها و کمبودهایش و چشمان ما هنوز به در نگریسته و به جاده دوخته شده
نه صبر به جا و نه قرارش معلوم
نه چشم به در نه انتظارش معلوم
نه بوی چمن نه لاله نه باغی هست
نه عید مشخص نه بهارش معلوم
هنوز چشم می کشیم به راه و خیال می کشیم به آه بر بومی که شومی شب سیاه را سیاه مشق فریفتگان کرده است و باران می شویم بر پنجره هایی که غبار ندانم بر آنها نشسته است.
و تنها می شود گفت:
دلخوش به دعای سحر است این دل من
از آمدنت با خبر است این دل من
برخیز و بیا بهم بریز عالم را
پابند قضا و قدر است این دل من
مولای همه خوبیها و ترازوی همه نیکی ها . چشمها هنوز بر در است دستهای توسل مان آماده شکوفایی تا آمدن توست.
بدرود